( 3205) گفت یوسف هین بیاور ارمغان |
|
او ز شرم این تقاضا زد فغان |
( 3206) گفت من چند ارمغان جُستم تو را |
|
ارمغانى در نظر نآمد مرا |
( 3207) حبّهاى را جانب کان چون برم؟ |
|
قطرهاى را سوى عمّان چون برم؟ |
( 3208) زیره را من سوى کرمان آورم |
|
گر به پیش تو دل و جان آورم |
( 3209) نیست تخمى کاندرین انبار نیست |
|
غیر حُسن تو که آن را یار نیست |
( 3210) لایق آن دیدم که من آیینهاى |
|
پیش تو آرم چو نور سینهاى |
( 3211) تا ببینى روى خوب خود در آن |
|
اى تو چون خورشید شمع آسمان |
( 3212) آینه آوردمت اى روشنى |
|
تا چو بینى روى خود یادم کنى. |
( 3213) آینه بیرون کشید او از بغل |
|
خوب را آیینه باشد مُشتغَل |
حَبَّه: دانه، ودراین جا منظور چیزی کوچک است.
کان: معدن، و در اینجا خرمن مقصود است.
عُمّان: به تخفیف میم است و در شعر فارسى بیشتر به تشدید میم آمده و مقصود دریاى عمان است، ومثالی است برای پهناوری و وسعت. بحر عمان یا دریاى عمان دریایى است در امتداد اقیانوس هند و از راه تنگه هرمز به خلیج فارس مىپیوندد. قسمت شمالى آن دریا را که میان ایران و عمان واقع است، دریاى عمان نامند.
زیره به کرمان بردن: مثلى است و مورد استعمال آن چیزى را به جایى بردن که در آن جا بهایى چند ندارد، نظیر: بردن خرما به هَجَر، چراغ پیش آفتاب نهادن، کاسه به چین، آبگینه به حلب بردن، و مانند آن.
تخم و انبار: استعارت از کالا و مخزن است.
نور سینه: نور دل، نهایت روشن.
شمع آسمان: فروزندهى آسمان، روشنى بخش آسمان:
چه پرتو است که نور چراغ صبح دهد چه شعله است که در شمع آسمان گیرد
حافظ
مشتغل: آن چه کسى را مشغول دارد.
( 3205) یوسف گفت ارمغان را بیاور مهمان با حالت خجلت و شرم.( 3206) گفت من هر چه جستجو کردم ارمغانى بنظرم نیامد.( 3207) زیرا حبهاى را در پیش معدن و کان بردن و قطرهاى را بدریاى عمان انداختن سزاوار نبود.( 3208) اگر من دل و جان پیش مىآوردم مثل آن بود که زیره بکرمان بردهام.( 3209) من هر چه فکر کردم هر چه بیاورم بهتر از آن در اینجا هست و جز حسن تو چیزى بىنظیر در عالم وجود ندارد.( 3210) و بهتر دیدم که آئینه بیاورم تا تو در آن نگریسته و بهتر از آن را نیابى.( 3211) آینه آوردم تا تو چون خورشید شمع آسمان هستى چهره قشنگ خود را در آن ببینى .( 3212) اى نور جهان و جهانیان آینه آوردم تا تو در آن نگریسته مرا یاد کنى.( 3213) از بغل خود آئینه را بیرون آورده تقدیم نمود آرى آینه مشغول کننده خوبان است.
اگر دل و جان خود را پیش کش مجلس تو کنم، همچون بردن زیره به کرمان است چه این دل و جان را در محضر تو بهایى نیست. در خزانه تو هر چیز فراوان یافت مىشود جز زیبایى تو که همتا ندارد، بدین جهت آینه را ارمغان آوردم تا هم تو به خود نظر افکنى. ای یوسف من وای ماه کنعان! هرچه دردنیا هست، تو نظیر آن را داری، وتنها حسن تو بی نظیر است که از جای دیگر نمی توان آورد.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |